پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

جوی و دیوار و تشنه

موجود
600,000 تومان
برگشت به مجموعه: کتاب رمان

کتاب جوی و دیوار و تشنه اثر ابراهیم گلستان
توضیحات

کتاب جوی و دیوار و تشنه اثر ابراهیم گلستان چاپ اول

 

بی شک رمان جوی و دیوار و تشنه یکی از داستان های معروف و محبوب ادبیات داستانی فارسی است و جز شاهکارهای ابراهیم گلستان است. در متن زیر بخشی از داستان را بعنوان نمونه آورده ام.

 

همه آن تابستان دلم به این خوش بود که عصرها از جلو خانه اش با دوچرخه بگذرم نامه های ما یکنواخت بود. اما این را امروز به یاد میآورم. هر روز میانگاشتم دردی تازه، شعله ای تازه از سینه ام بیرون ریخته است. روزی چند بار با حافظ فال میگرفتم یک روز تلفن خانه ما زنگ زد گوشی را برداشتم و هر چه گفتم ،هلو، کجائی جوابی، اصلا صدائی نشنیدم فردا در نامه خواندم که او بوده است که چون صدایم را شنیده تابش تمام شده خاموش مانده بوده است خودم را گول ،نمیزدم سخت عاشقش بودم اما حالت عشاق را نیز سخت به خود میبستم پیش از آفتاب به صحرا میزدم اما همینکه گرسنه ام میشد برمیگشتم.

در خانه که بودم میرفتم در اتاقم تنها، برای خود میگریستم بنا کردم به خواندن لامارتین فارسی شده رنه و آتالا را میپرستیدم بجای ماجرای کوچه سن دنی تپیدنهای دل در کوچه پلومه را میخواندم هزار بار قلبی در زیر سنگ را خواندم هزار بار برای گرازیلا اشک ریختم دلم میخواست فدائی عشق باشم و قربان هر چه عاشق است :بروم حجازی را میخواندم دشتی هنوز قصه عشقی نمینوشت بچه عاشق بودم و عجب نیست اگر متون متداول بچه عاشق ها را میخواندم. و برای نخستین بار یک شب خواب او را دیدم سحر گذشته بود و نسیم صبح آخر تابستان خنک بود و چشم که گشودم هنوز لذت بـوسـه بـود. میشد او را ببوسم؟

ای کاش میشد برایش نوشتم انگار کلیدی برای در بسته تمنایش فرستاده بودم نامه که برگشت یک لکه آبی بر حاشیه اش بود. لبان خود را با جوهر رنگ کرده بود و بر کاغذ نهاده بود و از من خواسته بود که آن را ببوسم و نقشی مانند آن از لبم برایش بفرستم نوشته بود نامه ات را خواندم گریه ام گرفت خطش را بوسیدم و خط که از اشک تر شد لبم را رنگین کرد که بر کاغذ اثر گذاشت و این چنین دریافتم که میتوان بوسه به نامه سپرد. دل من ریخت چشم بر خط های نازکی که از لبش مانده بود دوختم و تاب نمیآوردم که نقش را بر لب نفشارم مدرسه که باز شد هر روز صبح و هر روز ظهر و هر روز بعد از ظهر و هر روز عصر او را میدیدم. من ساعت نداشتم و او ساعت نداشت و با اینهمه حرکات ما چنان نظم گرفته بود که تنها به تفاوت چند قدم از یک نقطه میگذشتیم.

من از سرپیچ یک خیابان میگذشتم و میدیدم که او یا از دالان خانه شان بیرون میآمد، یا آمده است و اگر هنوز نیامده بود یک لحظه کند میکردم و میآمد. پیش از آن که نمیدیدمش یا کم میدیدمش دلم از آتش دیدارش میسوخت و اکنون که هر روز چند بار چشمان سیاه گود نشسته اش را شانه های لاغرش را قامت بلند و انگار بیمارش را و موهای سیاه تابدارش را میدیدم تاب دیدارش را نمیآوردم و طاقت اندیشه ندیدنش را نداشتم و با همه لرزه های تن و تپشهای دل و تنگیهای نفسم میخواستم با او تنها باشم و انگشتان در بازوانش بفشارم و بر گونه هایش بوسه زنم برایش نوشتم اگر نگذاری تنها ببینمت قهر میکنم در نامه اش نوشته بود از دست من بیمار شده است و گریسته است و آرزوی یک دم دیدارم را دارد اما چه جور؟ چگونه میشود تنها شد؟

ت کسی باشد که بتوانم برایش بگویم که عاشقم خواهرانم میدانستند اما نمیخواستم پیش آنها بگریم و بنالم و عالم عشقی که برای من ساخته شده بود، و خودم نیز در ساختنش دستی برده بودم گریستن و نالیدن میطلبید

 

 

و من افسانه ها خوانده بودم از دیوار بالارفتنها از نرده ها پریدن ها، از درهای سری تو رفتن ها و از دالانهای تاریک گذشتنها خوانده بودم در خانه آنها زیر طاقی بود کنار درهای دو سه خانه دیگر و بیرون ،طاق کمی پائین تر ، آب انباری بود که از ته پله های پائین رونده لیزش بوی نم بالا میآمد. نوشتم شب که تاریک شد میآیم زیر طاق نوشت چگونه میشود. نوشتم پس تو بیا بیرون میرویم روی سکوهای دم آب انبار مینشینیم نوشت در خیابان مردم آیند و روند دارند نوشتم دیوانه میشوم نوشت امشب به اسم درس حاضر کردن میروم در اتاق روی طاق نه او نوشته بود که آنوقت من چکنم و نه من از خودم پرسیدم و همین که او قرار بود برود در اتاق بالای طاق که در پائینش تاریک بود و کنار آب انبار بود برای من بس بود.

آن روز غروب با دوچرخه پیش خانه آنها گذشتم و باز گذشتم و باز گذشتم. ته خیابان آفتاب پشت کوه رفته بود و انبوه سرخ ابرها تاریکی میگرفتند و آمد و رفت ها کم میشد و قطار قاطرها بار آرد از آسیابها میآورد و در دکان علاف سر نبش سه راه چراغ کم نور روی تل زغالها و هیمه ها سوسو میکرد و من دور بودم که دیدم پنجره بالای طاق روشن شد.

 

پیش راندم و تا پیش نراندم و به در طاق نرسیدم و آهسته نراندم و صبر نکردم تا او را، هیکل دور دست او را میان پنجره ببینم در نیافتم که فایده ای ندارد. به خود گفتم، خوب حالا چه؟ از دیوار بالا ،رفتن از پنجره پائین ،خزیدن، شب همه برای گذشته ها، آنهم چه بسا تنها در کتابها شدنی بوده است و هر چه با دوچرخه رفتم و آمدم رفتم و آمدم و از میان پنجره میدیدمش که کتابش را توی طاقچه گذاشته ایستاده به خواندن وانمود میکند میرفتم و میآمدم و گذشتم و باز گذشتم من و او و زمان و پنجره و خیابان همچنان که بودیم بودیم. بعد به خانه رفتم. دلم میخواست کسی باشد که درد دلم را بداند. دلم میخواس

 

نظرات

برای این محصول هنوز نظری ارسال نشده است.