پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

صدای افتادن اشیا

موجود
100,000 تومان
برگشت به مجموعه: کتاب رمان

صدای افتادن اشیا نوشته خوآن گابریل واسکس
توضیحات

کتاب صدای افتادن اشیا اثر خوآن گابریل واسکس ترجمه ونداد جلیلی

رمان صدای افتادن اشیا در روایتی خیلی سنجیده و دقیق بدون هیچ‌ جهت‌گیری , حقیقت هایی را درمورد وضعیت یک نفر کلمبیایی امروز بیان می‌کند و چنان روایت می‌کند که نمی‌شود جلو دیدگاه کتاب جبهه گرفت. مسایل کلانی از قبیل صدور بحران از آمریکا به کلمبیا در دهه‌ی شصت در قالب کمک‌های انسان‌دوستانه (و ضمناً صدور بحران‌زده‌ها به‌نام سپاه صلح و نیروهای مردمی) و قاچاق مواد مخدر چنان با مسایل درونی و روابط انسانی در هم آمیخته که نویسنده توانسته به‌خوبی خطوط داستان خود را پیش ببرد و خواننده را در سطوح مختلف با لایه‌های داستان خود درگیر کند... ...از دو کوچه گذشتیم بی‌آن‌که کلامی حرف بزنیم. نگاه‌مان به سنگ‌فرش ترک‌خورده‌ی پیاده‌رو بود یا به تپه‌های سبز سیر در دوردست که درختان ئوکالیپتوس و تیرک‌های تله‌فون، مثل فلس‌های تمساح خیلا، بر آن‌ها دیده می‌شد. وقتی وارد شدیم و از پله‌های سنگی بالا رفتیم لاورده پا سست کرد که من پیش بروم. اولین‌بار بود هم‌چو جایی می‌آمد و مختصات رفتار متناسب را نمی‌دانست. تردیدش به تردید حیوانی می‌مانست که در موقعیتی خطرناک گرفتار شده باشد. در اتاق مبله دو دانش‌آموز دبیرستانی، دو نوجوان که باهم چیزی می‌شنیدند و گاه‌گاه به هم نگاه می‌کردند و هرزه می‌خندیدند و مردی با کت‌وشلوار و کراوات و کیف‌دستی چرمی رنگ‌ورورفته بر زانوان‌اش دیدیم که بی‌شرمانه خروپف می‌کرد. خواسته‌مان را برای زن پشت میز توضیح دادم. هویدا بود زن به درخواست‌های عجیبی ازاین‌دست عادت دارد. چشم ریز کرد بل‌که من را بشناسد یا متوجه شد پیش‌تر بارها آن‌جا آمده‌ام و بعد دست‌اش را پیش آورد و گفت: «عرض کنم که... چی می‌خواین گوش بدین؟» لاورده مثل سربازی که تفنگ‌اش را به‌نشانه‌ی تسلیم واگذار می‌کند نوار را به او داد. لکه‌های گچ چوب بیلیارد بر انگشت‌هاش کاملاً هویدا بود. رفت و پشت میزی نشست که زن به او نشان می‌داد. هیچ‌وقت او را این‌قدر حرف‌شنو و فروتن ندیده بودم. هدفون بر گوش گذاشت، تکیه داد و چشم‌هاش را بست. من هم در این میان پی چیزی بودم که مشغول‌اش شوم تا زمان بگذرد. دستان‌ام چنان مجموعه‌ی اشعار سیل‌وا را برگزید که انگار هیچ قصدی در انتخاب آن نداشتم (شاید جشن سال‌گشت به شکلی خرافات‌گونه بر من اثر گذاشته بود). نشستم، هدفون برداشتم و با حس عبور از زندگی حقیقی یا نزدیک‌تر شدن به زندگی حقیقی، حس آغاز زندگی در بعدی دیگر، آن را بر گوش‌ام گذاشتم. وقتی «شبانه» شروع شد، وقتی صدایی ناشناس ـ صدایی باریتون که با اجرای نمایشی پهلو می‌زد ـ اولین خط شعر را بازخواند که همه‌ی کلمبیایی‌ها دست‌کم یک‌بار خوانده‌اند، متوجه شدم ریکاردو لاورده گریه می‌کند. صدای باریتون با هم‌نوازی پیانو گفت «شبی عطرآگین» و ریکاردو لاورده که این‌ها را نمی‌شنید در چندقدمی من پشت دست‌اش را و بعد کل آستین‌اش را به چشم‌اش کشید، «با زمزمه‌ها و آوای موسیقی پرواز بال‌ها». شانه‌های ریکاردو لاورده لرزیدن گرفت و سرش فرو افتاد، دستان‌اش را مثل کسی که دعا می‌کند به‌هم جفت کرد. سیل‌وا به صدای باریتون نمایشی گفت «سایه‌ی تو، سست و نزار، سایه‌ی من، قامت‌گرفته از نور ماه». نمی‌دانستم به لاورده نگاه بکنم یا نکنم، او را در غم‌اش تنها بگذارم یا بروم و جویای احوال‌اش شوم. یادم هست به‌خودم گفتم خوب است دست‌کم هدفون را از گوش‌ام بردارم و با این کار، مثل بقیه‌ی اتفاقاتی که آشنایی من و لاورده را رقم زده بود، بی‌حرف‌زدن او را به گفت‌وگو با خودم وا دارم....

نظرات

برای این محصول هنوز نظری ارسال نشده است.