کتاب دنیای نورا نوشته یوستین گوردر ترجمه مهوش خرمی پور
صداي مادربزرگ طنين آرامي داشت طوري که انگار از زيرزمين يا از درون يک جعبه بيرون ميآيد. اما هنوز حرف پيرزن تمام نشده بود : ما دقيقا هفتاد و دو سال ديگر همديگر را خواهيم ديد و در آن زمان تو پاسخگو خواهي بود. ناگهان نووا خسته شد ، آخر پيچيدن در سحروجادوي زمان کار دشواري است. اتاق ميچرخيد و مادربزرگ ميخنديد ، خندههاي کودکانهاي که مناسب بانويي در اين سن و سال نبود. اما ناگهان سرش را به پشتي صندلي چسباند و طوري به آن لم داد که گويي آمادهي مردن شده باشد. اما بعد با صداي بلند و نالان طوري که انگار خود نووا است که ميخواهد خود را در دنياي ساحران معرفي کند. خواند : همهي پرندهها ... همهي پرندهها ... همگي اينجا هستند و با خود خوشبختي و برکت آوردهاند ...