حرم دل

کتاب حرم دل نوشته فهیمه رحیمی

شنيده بودم رودابه خواستگار دارد اما فكر نمي كردم به اين زودي كارهايشان را انجام داده باشند وقتي عمو گفت بايد به فكر مراسم عروسي باشند سر جايم خشكم زد انگار دنيا دور سرم ميچرخيد يعني بايد آن همه روزهاي خوش كه براي خودمان آرزو داشتم را به دستهاي خسته خاطره مي سپردم او بايد برايم خاطره مي شد... نمتوانستم تحمل كنم فرار را تنها چاره كار دانستم اما مگر ميشد به همين سادگي گذشت دل آروم نداشت وقتي چشم باز كردم خود را مقابل عمو ديدم حال آشفته ام او را نگران كرد براي اينكه مرا از آن حال و هوا خارج كند به من گفت بعد از سعيد نوبت توست كه داماد شوي ... آري سعيد برادر رودابه قصد ازدواج داشت نه رودابه آنقدر خوشحال بودم كه عمو را بي هيچ شرمي محكم در آغوش كشيدم و چشمانم برق شادي را نمي توانست پنهان كند...