پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

تکرار سرنوشت

موجود
100,000 تومان
برگشت به مجموعه: کتاب رمان

کتاب تکرار سرنوشت نوشته فاطمه نعمتی
توضیحات

کتاب تکرار سرنوشت نوشته فاطمه نعمتی

دلم می خواست صفی طولانی ببندم از دلایلی که باید به ایران برگردم ولی حتی یک دلیل هم برای برگشتن نداشتم، حس عجیبی داشتم، عجیب و ناراحت کننده، حس می کردم در هوا معلق هستم، خودم را متعلق به هیچ چیز و هیچ کس نمی دانستم، حتی جایی را که متعلق به من باشد را نمی شناختم و متناوبا جوابی برای گفتن نداشتم هستی و خواهر کوچکش هانیه، یک سال و اندیست که پدر و مادر خود را در سانحه ای ازدست داده اند و تحت سرپرستی مادر بزرگِ مادری خود به سر می برند. ورود ناگهانی عمه معصومه به زندگی این دو خواهر بعد از گذر سالها و با داشتن اختلافی عمیق و قدیمی با پدرشان موجب نپذیرفتن وی از جانب هستی گشته. فوت مادربزرگ، باعث به وجود آمدن شرایطی می گردد که هستی را مجبور به پذیرش زندگی در کنار عمه می کند. طی خاطرات کودکی ، هستی دلیل اخلاف پدر و عمه اش را ،ازدواج با مادرش می داند و همین موجب سردی روابط اش با عمه معصومه است. اما آیا اختلاف آن دو ، ازدواج با مادرشان است؟! بازگشت پسر ارشد عمه برای دیدار مادرش ،عشق را برای هستی به ارمغان می آورد.عشقی که از دو سویِ بودن آن اطلاعی ندارد آن شب، کل�'ی با مادر بزرگ سر رفتن به خانه ی عم�'ه بحث کردیم. او تا حالا سر هیچ چیزی آن قدر پافشاری و اصرار نمیکرد. من که همیشه فکر میکردم اگر روزی سر و کلَهی عمه ام پیدا بشود خیلی ناراحت میشود حالا درست عکس این موضوع را میدیدم او نه تنها ناراحت و عصبانی نبود، خیلی هم خوشحال و راضی نشان میداد. هر چه من میگفتم از او بدم مي آيد، دلم نمیخواهد ببینمش میگفت: این حرفو نزن بالاخره اون عمته، تو باید احترامشو نگه داري. با عصبانی�'ت گفتم: اگه عممه اگه احترامش واجبه پس تا حالا کجا بود؟ - مهم نیست که تا حالا کجا بوده مهم اینه که برگشته و دلش می خواد شما رو ببینه، اون دوستون داره. - درسته عمم برگشته ولی حالا خیلی دیر شده، حالا که من و هانیه به بی کسی و تنهایی عادت کردیم حالا که وجود عمه مونو فراموش کردیم، اصلاً اگه اون واقعاً دوستمون داره چرا رفت؟ چرا بابامو تنها گذاشت؟ چرا محبتشو از ما دریغ کرد؟ - خوب اون حالا اومده که جبران کنه، اومده از برادرزاده هاش مواظبت کنه. - اون اگه قلب داشت از برادرش مواظبت میکرد نه اینکه یک سال و نیم بعد از مرگ برادرش بیاد و بخواد از بچه هاش مواظبت کنه. - اگه عمت زودتر این موضوع رو می فهمید حتماً زودتر هم می اومد. - خوب مادر بزرگ، مشکل من هم همینه، من عمه ای که بعد یک سال و نیم، از مرگ برادرش خبردار بشه نمیخوام، عمه ای که حت�'ی نبود مراسم ختم برادرشو ببینه نمیخوام، عمه ای که تنها برادرشو ول کرد نمیخوام. مادر بزرگ که به نظر از این بحث و جدل خسته شده بود گفت: هستی، گوش کن، من مادر بزرگتم خیلی به گردن تو و خواهرت حق دارم، خیر و صلاح شمارو بهتر از خودتون میدونم و ازت میخوام بری دیدنش اگه اون بدترین آدم روی زمین هم باشه میخوام که بری ببینیش خواهش میکنم که دیگه ادامه نده من خسته شدم اگه به این موهاي سفیدم احترام قائلی فردا دست خواهرتم بگیرو برو. بهت قول میدم بعد از این دیگه ازت چیزی نخوام. حرفهای مادر بزرگم مثل قفلی بود که بر زبانم زده شد و دیگر مخالفت نکردم. فردای آن روز برای رفتن به خانه ی عم�'ه آماده شدیم از مادر بزرگ خواستم که با ما بیايد ولی قبول نکرد و گفت: بهتره خودتون تنهایی برید.

نظرات

برای این محصول هنوز نظری ارسال نشده است.